Thursday, August 10, 2006


دین، تیغ دو دَم

دین، تیغ دو دَم! ابوالقاسم گلستانی (خسرو) (برای همدردی با خانواده ی داغدار مبارز قهرمان، زنده یاد اکبر محمدی) آنگاه که چماق داران در لباس "حافظان انقلاب اسلامی" با قیافه های غضبناک، فوج فوج، و با قار و قورِ موتورسیکلت ها در خیابان ها راه می افتادند و با شعار الله اکبر به زنانِ و دختران به اصطلاح بی حجاب یورش می بردند و بر صورت شان، نخستین جلوه ی زیبایی شان، با چاقو خط می انداختند یا اسید می پاشیدند که ناگزیرشان کنند خود را " بپوشانند"، توده های ناآگاه از آنها پشتیبانی کردند. این حرکت که نخستین اعلان جنگ با آزادی های فرد و مدنی بود و با استفاده از ابزار دین به اجرا درآمد، از نیمه ی دوم سال پنجاه و هشت آغازشد و در سال پنجاه و نُه شکل کاملاً آشکار به خود گرفت.بر آن توده ها نمی شد چندان خُرده گرفت. همان ناآگاهی ناگزیرت می ساخت که از گناهش چشم چشم بپوشی. اما، در جبهه ای دیگر کسانی بودند که با خواندن چند سطر کتاب در عمرشان خود را روشنفکر جا می زدند و از این توحش حمایت می کردند. فاجعه این بود که این اقدام غیر انسانی و ضد دموکراتیک به منزله ی یکی از نقاط درخشان نظام برخاسته از انقلاب به رخ کشیده می شد و تو را که نگران دموکراسی نو ظهور در کشور بودی، بر سر جایت می نشاند: جمهوری اسلامی هر چه بدی داشته باشد، دست کم بدن زنان را پوشانیده است!در آن زمان، بسیاری از رهبران سازمان ها و احزاب سیاسی، حتا آنها که نزدیک به نیم قرن مبارزه کرده بودند، جمهوری اسلامی را نظامی غیر حرفه ای می پنداشتند که رفته رفته رسم و راه زمامداری را خواهد آموخت. نسل ما که جوانان پرشورِ بیست- بیست و چندساله بیش نبودند و تازه از دل دیکتاتوری شاهنشاهی درآمده و به دنیای باز دموکراسی پای گذاشته بودند، به خاطر کم سوادی و کم تجربگی و نیز به واسطه ی شیفتگی به سازمان ها و احزاب سیاسی خود کورکورانه به نشخوار سخنان آنان می پرداختند. از سوی دیگر و به موازات اقدام های سرکوبگرانه ی دیگر از جمله و به ویژه " پاکسازی" های بی رحمانه ی آزادی خواهان و اندیشمندان از ادرات، کارخانه ها، مدارس و دانشگاه ها که به نام " اتقلاب فرهنگی" صورت می گرفت، این زمزمه ها نیزبه گوش می رسید که جمهوری اسلامی درصددِ است برخی چهره های خبره ولی " نادم" سازمان امنیت و اطلاعات کشور(ساواک) را جذب و از آنها برای تشکیل سازمان اطلاعات مخوف تر بهره گیری کند. اما، این زمزمه ها به واسطه ی حضور چهره های اصلاح طلب در درون حاکمیت، که مردم را به پیشگیری از تشکیل آن خوشبین می کردند، چنان که باید جدی گرفته نمی شد.سپس، همه دیدند که نظام اسلامی هر چه بیشتر به سمت تثبیت شدن پیش می رود، بیشتر به استبداد روی می آورد. آنگاه گروه های سیاسی را یکی یکی، به گونه ای که آنها فرصت نیابند با کنار نهادن اختلافات میان خود به اتحاد با یکدیگر روی آورند، سرکوب کرد و هر بار به بهانه ای اقدام ظالمانه اش را در نزد مردم نگران توجیه ساخت. مهم ترین دست آویز در سال های جنگ به دست شان افتاد و آنها هر صدای معترض را به بهانه ی همسویی با صدام حسین جانی خاموش ساختند. بی جهت نبود که پس از سوم خرداد سال شصت و یک که عملاً جنگ با شکست صدام به پایان رسید، جناح جنگ طلب در حاکمیت همچنان بر طبل جنگ کوفت و جناح مخالف جنگ را از توقف آن بر حذر داشت.تا اینکه نوبت به سرکوب جریان سیاسی ای شد که من به آن تعلق داشتم. (اگر مقاله را دنبال کنید، در خواهید یافت که چرا من به تجربه ی شخصی ام اشاره کرده ام.) نخست به سراغ رهبران و مغزهای متفکرما رفتند و سه ماه بعد، پس از آنکه با آوردن برخی چهره های به اصطلاح نادم به تلویزیون تخم ترس از مقامات امنیتی و دلسردی از رهبران در دل هواران کاشتند، به اعضا و هواداران یورش بردند. این دقیقاً بدان جهت بود که نه تنها آن جریان سیاسی را از حمایت گروه های سیاسی دیگر محروم کنند بلکه حتا صف اعضا و هواداران را با رهبری جدا سازند. هر فرد یا گروه سیاسی " عاقلی" این توجیه به ظاهر درست را برای خود می تراشید که: برای چه خودم را در خطر بیندازم وقتی که اینها خود می گویند که سیاست شان از بیخ و بن خطا بوده است!غم انگیزتر اینکه، قاطبه ی اعضا و هواداران همچنان مثل گذشته بر این باور بودند که باید سیاست " انتقاد و اتحاد" با نظام اسلامی داشت زیرا از رهبران خود آموخته بودند که اگر با آن بجنگیم، به دامان امریکا در خواهد غلتید! اما، نظام اسلامیِ نمک ناشناس گوشش به این حرف ها بدهکار نبود و همچنان تر و خشک را با هم می سوزاند. یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت! بیش از دو هزار و دویست روز از عمرم در زندان گذشت، خانواده ام از هم پاشید، و از امتیازات تحصیلی، شغلی و اجتمایی محروم ماندم حال آنکه جرمی مگر دگراندیشی نداشتم. اما، در نخستین روز بازداشتم به یکی از دوستانم که روی تخت کنار من دراز کشیده بود و من او را از زیر چشم بندم شناختم، گفتم: باور کن اینها مأمور سی آی اِی هستند. (در پرانتز بگویم که به طرفداران امریکا برنخورد، تحمل به خرج دهند و نوشته ام را دنبال کنند!) سپس، ادامه دادم که کاش با اینها مبارزه می کردیم و حالا دلمان نمی سوخت که اینجاییم.هر چند می دانم که اکنون در درون یا پیرامون حاکمیت به ندرت انسان های با وجدان یافت می شوند، اما روی سخنم در اینجا نخست مردم معتقد به اسلام و بعد همان طیفِ بسیار رقیق در حاکمیت است تا بدانند که جمهوری اسلامی مطابق معمول به نام دین با کسانی که هنوز متحد ولی منتقدِ آن بودند، چه کرده است. سطر هایی که می خوانید، گوشه ای از خاطرات من است که در حال نوشتن آن هستم. ایرانی نباشم اگر دروغ گفته باشم. (هنوزبه یاد دارم که هفتم اردی بهشت سال شصت و دو با روز تولد امام علی مصادف بود. حکمرانان اسلامی، این بار نیز با تکیه بر تحریک احساسات مذهبی مردم با رمز" یا علی" دست به تعقیب " کفار" می زنند و هزار نفر از ما را تنها در یک روز و تنها در یک شهر (تبریز) دستگیر می کنند. آنها ما را از طریق مساجد که نه عبادتگاه، که کانون های جاسوسی و مردم آزاری بود، شناسایی می کردند. من ساعتی از شب گذشته به اتفاق همسرم دستگیر شدم. آنها مقابل دیدگان کودک دو ساله ی مان به روی ما اسلحه کشیدند. (بازهم تأکید می کنم، به روی کسانی که هنوز در کنار حکومت بودند!) بی رحمانه مرا به باد کتک گرفتند و چشمان من و همسرم را بستند. برای آنکه بچه ی خردسالم را که چیزی نمانده بود زهر ترک بشود، از نگرانی در آورم، با چشمان بسته به بازی کردن با او مشغول شدم و گفتم: پسرم، نترس، گریه نکن، اینها دوستان ما هستند و ما داریم بازی می کنیم. (چون در سلول های انفرادیِ اطلاعات تبریز کیپ تا کیپ دستگیر شدگان بودند، حدود دویست تن از ما مردان را به اردوگاه " خاساوان" که در آن زمان با اتوبوس یک ساعت تا تبریز فاصله ی زمانی داشت، انتقال دادند. همه ی ما این نوید را به خود می دادیم که آنجا چشمان مان را باز می کنند، اما این وضعیت هفت ماه به درازا کشید. آری، هفت ماه! یادم نمی رود که یکی از نیروهای بسیجی که از روز اول انتقال ما به آن اردوگاه مخوف با ما بود، دو- سه هفته بعد به جبهه اعزام و سه ماه بعد در اردوگاه دیگر به نام منظریه به ما ملحق شد. (هر یکی دو ماه یکبار جای ما را تغییر می دادند؛ شایعه بود که همفکران مسلح ما به نجات ما می شتابند!) آن جوان بسیجی به محض ورود با مسئول بازداشتگاه گلاویز شد که چرا اینها هنوز چشم بسته اند. مگر اینها انسان نیستند؟ درگیری شان چنان بالا گرفت که ما صدای شان را از درون " آسایشگاه" می شنیدیم. مسئول بازداشتگاه می گفت: اینها ملحد و کافرند. همین که تا الان زنده اند، باید کلاه شان را بیندازند هوا.(نخستین سحرگاه ما در بازداشتگاه (دومین روز بازداشتم)، حوالی چهار صبح، با یورش پاسداران اسلامی گذشت که چون سپاه مغول و تاتار ما را با مشت و لگد و شلاق هایی از جنس کابل برق که هر ضربه اش صدای ما را همچون نعره ی گاو بی اختیار تا عرش می رساند، از خواب بیدار کردند و با فریادهایی هراسناک ما را به نماز فرا خواندند: نماز، نماز، نماز! بینی من در آن روز مصدوم و ناقص شد فقط به این دلیل که حاضر به خواندن نماز نبودم و گفتم: " مگر شما مرا برای نماز نخواندن دستگیر کردید؟ خیلی از مردم ما نماز نمی خوانند." آنها شصت روز بی وقفه و در تمام بیست و چهار ساعتِ شبانه روز در به اصطلاح آسایشگاه ما نوحه پخش کردند، آن هم فقط یک کاست! من نه تنها هرگز مسلمان نشدم بلکه هیچ گاه ازهیچ کس به قدر آهنگران، خواننده ی آن نوحه ها، متنفر نشدم. حتا همین حالا نیز حاضرم با دندان هایم تکه تکه اش کنم، زیرا من همان زمان نیز از تأثیر دو گانه ی موسیقی آگاهی داشتم و می دانستم که آسیب های روانی ناشی از شنیدن آن " موسیقی مرگبار" مثل هر شکنجه ی روانی دیگر تا لب گور با من خواهد بود. (شکنجه های بی امان جسمانی و روانی سرانجام همه ی ما را یکی یکی به صفوف نماز کشاند. این مقامات را خوشحال و ما را ناراحت و سرشکسته می کرد زیرا نخستین نشانه ی به زانو درآمدن ما بود. ما هم کوشیدیم به این عمل خود مُهرِ اجرای مقررات بازداشتگاه بزنیم و بدین ترتیب وجدان پاک مان را اندکی از عذاب برهانیم. اما آنها دست از شکنجه و آزار برنمی داشتند چون این آنها را رازی نمی کرد: دوست داشتند به نماز جماعت روی بیاوریم که " صوابش بیشتر است". لابد هول داشتند که مثلاً کسی از ما از جهنمی که برای ما ساخته بودند، قسر در برود و رسالت اسلام ناب محمدی به نحو اکمل انجام نشود و یا در آن دنیا حضور ما در بهشت تضمین نشود. زندانیان که رفته رفته عادت کردند که به جز در دستشویی ها و حمام های بی آینه چشم بسته بخورند و بخوابند، به نحوی از انحا به یکدیگر پیغام رساندند که نماز جماعت به نفع آنهاست زیرا می توانند لااقل در حین رکوع و سجود با هم حرف بزنند و کمی سبک شوند، و مهمتر از این، آنهایی که قبلاً در ارتباط با هم بودند (زندانیان از طریق کفش و جوراب و لنگه ی شلوار همدیگر را پیدا و شناسایی می کردند) می توانند به هم بگویند که در بازجویی ها که عملاً هنوز آغاز نشده بود، چه پاسخی بدهند و یا از بازداشت شدگان جدید کسب اطلاع کنند که در بیرون از حصار اردوگاه چه می گذرد. بدین ترتیب، ما به جای مسلمان شدن هر روز به شگردهای تازه دست می زدیم تا از بار فشارهای بی حد روانی بکاهیم، هر چند تا یکی دو ماه اول چند تن راهی بیمارستان های روانی شدند.(تا اینکه یکی از زندانیان در پایان برگزاری یکی از نمازهای جماعت لب به سخن گشود و محترمانه پرسید:" آقای مسئول بازداشتگاه، آقا یا آقایانی که ما شما را نمی بینیم، مرحمت فرمایید از حضرات عظام، مراجع دینی بپرسید که آیا نماز خواندن با چشمان بسته معصیت ندارد، چون ما اکنون در پیشگاه خدای باری تعالی ایستاده ایم. من زمانی طلبه بودم ولی بعد، از دین دست کشیدم. در آن زمان نمی دانم خوانده یا شنیده بودم که این گناه است." فردای آن روز، مسئول بازداشتگاه به نقل از آیت الله ملکوتی (امام جمعه ی وقت تبریز) گفت: ایشان فرمودند که چون اینها زندانی اند، اشکالی ندارد که چشم بسته نماز بخوانند و اضافه کردند که خیلی هم صواب دارد.(زندانیان مقاوم تر و با روحیه تر که تحمل کلاه بیش از حد گشاد را که همچنان گشادتر می شد، بر سرشان نداشتند، بازگشتند به نقطه ی نخست. نه تنها در جماعت شرکت نمی کردند بلکه اصلاً سجاده را بوسیدند و گذاشتند کنار. آنها می دانستند نماز را برای رضای خدا نمی خوانند که با آن ستمکاران قسی القلب کاری نداشت، بلکه دقیقاً برای خشنودیِ همان ستمکاران می خوانند که قدرت نمایی شان داشت خدای به ذلت در آمده را از عرش به زیر می کشید. و چه بلایی که بر سر آن زندانیان متمرد نیامد! آنها را به قسمت دیگر بردند و به وضعیت پیشین شان یک قلم دیگر افزودند. آنان را واداشتند که به مدت سی روز فقط روی پشت بخوابند. تو حق نشستن یا خوابیدن به پهلوی چپ یا راست را نداشتی. اگر از وزنه برداری بپرسید که چه طور نمی توانی یک کیلوی دیگر به وزنه ات بیفزایی که بشود دویست و یک کیلو، آن وقت به راز آن عذاب جدید پی خواهی برد هر چند من آن زمان حس می کردم که این یکی خود به اندازه بلند کردنِ آن وزنه ی دویست کیلویی عذاب آوراست!(ما اغلب وقتی خیلی خواب آلوده ایم، خمیازه می کشیم. خدا نصیب کسی نکند که از شدتِ بیکاری ویا در اثر اشباع شدنِ بیش از حد از خواب به خمیازه بیفتد، آن هم فقط خوابیدن در یک وضعیت و به سر بردن دربلاتکلیفی و ترس و اضطراب دایم! آن وقت، در حین خمیازه دندان هایت به هم نمی رسند، ضجه هایت دل سنگ را پاره می کند و استخوان های تنت چنان به ناله در می آیند که صدای شان از دور شنیده می شود. در خواب هایی که تفاوتی با بیداری ندارد، وحشتناک ترین کابوس ها به سراغت می آید که تو را از خواب بعدی به شدت هراسان می کند. من آنجا یک بار پسرم را با همان قامت کودکانه اما در سنین هشتاد سالگی، کوژ پشت، چروکیده صورت، با موهای بلندِ به سفیدی برف خواب دیدم که عصا زنان و ضجه کنان، به صورتی که گویی دارد آخرین نفس هایش را می کشد، به سوی من می آمد. این یکی از خواب های من بود. بر این شکنجه های هر روزه، این سخنان نیشدار نیز افزوده می شد: لعنت برهمه ی تان ، مردم دارند در جبهه ها می جنگند و شما اینجا لمیده اید. می خورید و می خوابید!(سرانجام، صدور فرمان برداشتن چشم بندها از چشم ها نه تنها باعث شادمانی ما نشد بلکه برای ما ضایعه بود. نمی توانستیم بدون چشم بند زندگی کنیم. گویی چیزی گم کرده داشتیم. حاضر بودیم برهنه و عریان بگردیم اما چشم بند روی چشم ما باشد. تا مدت ها سر ما پایین بود ونمی توانستیم در چشمان یکدیگر نگاه کنیم. گویی اندام برهنه ی ناموس مان را " دید" می زدیم.)من تنها آن زمان مفهوم حقیقی لومپن پروله تاریا را درک کردم که اکنون رنگ و لعاب اسلامی به خود گرفته بود. من این را لومپنیسم اسلامی نامیدم. نگهبانان ما که بی امان با سلاح گرم بالای سر ما قدم می زدند، همگی بچه های فقیر شهر و روستا بودند که در کله ی شان ذره ای آگاهی وجود نداشت و بزرگ ترین هنرشان این بود که به تقلید از مراجع دینیِ بی دین خود واژگان عربی را در حین خواندن نماز و قرآن از حلق بخوانند. گویی خط قرآن کج می شود اگر آن گونه خوانده نشوند. گویی همه ی مشکل بشریت همین بوده و بس! شگفتا که منِ روستایی نمی توانستم آنها را دشمن خودم بدانم، اما دیری نکشید که دریافتم نظریه پردازانِ شان نه تنها غیر حرفه ای نیستند و جنایت شان از روی ناپختگی صورت نمی گیرد، بلکه آنها کاملاً حرفه ای، مطابق برنامه های سازمان های اطلاعاتیِ خشنی چون موساد و در نهایت منطبق با منافع سرمایه داری جهانی و در رأس شان امریکا و انگلیس عمل می کنند. اگر خیلی خوش بین باشیم و بگوییم که تمامی حاکمیت با این رویکرد جنایتکارانه موافق نبوده است، پس می توانیم این اعمال را به جریانی نفوذی از سی آی اِی و موساد نسبت دهیم که از آغاز انقلاب در حیاتی ترین بخش های حکومت به ویژه رهبری رخنه داشته و هیچگاه از قدرت آنان کاسته نشده است. اینها برای آن گفته شد که نتیجه بگیرم که همه آن اَعمال با تشبث به رهنمودهای دینی صورت گرفته است. پس، دین تیغ دو دَمی است که می تواند کاربرد دوگانه داشته باشد: در کاربرد فردی، خوش چهره می نماید و انجام فرایض آن می تواند بسیار آرامش بخش باشد، خاصه در مواقعی که دین مغلوب و تنها و منفرد می ماند. اما، هنگامی که به نیروی مسلط در ابعاد اجتماعی، سیاسی و به ویژه فرهنگی در می آید، می تواند سخت آزار دهنده، مشمئز کننده و ستمگر شود. به همین دلیل است که پس از آن نابود می شود. در حقیقت، دین به قدرت می رسد که از میان برود. این سرنوشتی بود که دین زرتشت در کمتر از یک و نیم هزاره ی پیش بدان دچار شد وگرنه ایرانیان به اسلام روی نمی آوردند. دست کم آن دین نشانگر شخصیت و هویت ملی و فرهنگیِ ما ایرانیان بوده است. حال اگر در ابعاد کلان، در سطح کل کشورکه در حقیقت زندانی بسیار عظیم است، به مسأله بنگریم، خواهیم دید که کسی مثل رژیم کنونی ایران نمی توانست به نام دین به آرزوهای سرمایه داری جهانی در منطقه ی خاورمیانه جامه ی عمل بپوشاند. به طور نمونه، چه کسی بهتر از آن می توانست سازمان های مترقی در ایران را که با همه ی کاستی های خود گل سر سبد نمایندگان اندیشه های سیاسی در آسیا بوده اند و از زمان انقلاب مشروطیت (انقلابی که بازهم به دست روحانیون به انحراف ونابودی کشانده شد) برای آزادی ها و حقوق دموکراتیک مردم پیکار کرده اند، قلع و قمع کند؟ (مراد من از سازمان های سیاسی به جز سازمان های آنارشیستی و تروریستی اند که حضورشان در جامعه ی سیاسی ایران حکم سم را داشت، حتا اگر جمهوری اسلامی امتحان خوبی از خود پس می داد.) چه کسی بهتر از جمهوری اسلامی می توانست به زیر- ساخت های اقتصادی ما چنین ضرباتی وارد سازد که ارزش ریال ما در طی این سال های شوم بیش از صد برابر کاهش یابد. (این به معنای آن است که مردم ما صد برابر فقیرتر شده اند. اگر خیلی از آنها توانسته اند خود را همچنان سر پا نگه دارند، این برای آن است که آنها یا دو- سه شغله اند یا به کارهای خلاف چون گران فروشی، کلاهبرداری و پخش مواد مخدر دست می زنند.) چه کسی بهتر از این نظام می توانست با ایجاد محدودیت های شدید سیاسی و فرهنگی جامعه ایران را چنان غیرقابل تحمل سازد که میلیون ها ایرانی از جمله اندیشمندان، دانشمندان، متخصصان و بازرگانان از ایران متواری شوند و از این راه سالانه ده ها میلیارد دلار به اقتصاد کشور زیان برسانند؟ کشوری با این همه ذخایر طبیعی و انسانی چرا باید اینگونه جولانگاه کالاهای مصرفی وارداتی باشد؟ آیا این یکی از دستاوردهایی نبود که به دست جمهوری اسلامی عاید صادر کنندگان کالاهای غربی شده است؟ (منظور من از غرب، نظام سرمایه داری مسلط جهانی است که شاملِ مثلاً ژاپنِ آسیایی نیز می شود.) سهم ایران در صادرات غیر نفتی چه اندازه است؟ آیا جمهوری اسلامی می تواند به حجم بالای صادرات نفتی خود ببالد که می توانست با تغییر کوچکی از نقشه ی جغرافیایی ایران تماماً حذف شود؟ صبر داشته باشید! با اعمالی که از جمهوری اسلامی سر می زند، فراهم کردن زمینه ی اجرای چنین پروژه ای اصلاً غیر محتمل به نظر نمی رسد! حال این پرسش پیش می آید که پس چرا سرمایه داری جهانی به سرکردگی امریکا با جمهوری اسلامی سر جنگ دارد و در صددِ حذف اینهاست در حالی که منافع عظیمی از قِبل اینها دستگیرشان شده است. پاسخ روشن است: از نظر آنها مأموریت جمهوری اسلامی و تاریخ مصرف آن پایان یافته است. البته، این نکته را نباید از نظر دور داشت که در درون حاکمیت جناح همیشه در اقلیتی کوشیده است با اصلاحاتی در ساختار سیاسی، رژیم را از این منجلاب رها سازد، اما این هنوز عملی نشده است و شاید هم هیچگاه نشود! از آن سو، چشیدن طعم لذیذ قدرت سبب شده است که نظام اسلامی منافعش را در تقابل با غرب ببیند همانگونه که طالبان، محصول مستقیم امریکا و عربستان در افغانستان، برای غرب شاخ شده بود. بازی اشکنک دارد، سر شکستنک دارد. بازی سیاسی هم نمی تواند مستثنا از این تمثیل باشد.آری، امریکا از طالبان نیز بهره های فراوان برد. هیچ نیروی قهاری چون طالبان نمی توانست به عمر دولت دموکراتیک افغانستان به رهبری دکتر نجیب الله که همانند نامش نجیب بود و حتی بسیاری از شاخه های اسلامی این کشور(اکنون که به ارزش های او پی بردند) به سرش قسم می خورند، پایان دهد. و پیشتر از طالبان، در یوگسلاوی، که امریکا از قِبَلِ مسلمانان به چه منافع سرشاری دست نیافت! بارزترین اش این است که با شقه شقه شدن یوگسلاوی موی دماغ بزرگی از سر راه غرب برداشته شد. و بعد از آن در عراق که هنوز می بینیم چه فجایع سیاسی و فرهنگیِ بزرگی در حال وقوع است. از قرار، نولیبرالیسم که دشمن آزادی و بشریت است، ساده لوح تر از مسلمانان پیدا نکرده است؛ می داند که مسلمانان را خیلی آسان می توان تحریک کرد و به جان دیگران انداخت چون بسیار کم تحمل و گذشت هستند. به همین دلیل است که نولیبرالیسم اکنون نیز تمام قوای خود را صرف حماس در فلسطین و حزب الله در لبنان کرده است زیرا خود حماس و حزب الله که از حمایت بی چون و چرای دو کشور اسلامیِ ایران و سوریه برخوردارند، واقعاً به اسراییل خدمت کرده اند و تا آن را به یک نیروی واقعاً بلامنازع، بی بدیل و شکست ناپذیر در خاورمیانه مبدل نکنند، دست بر نمی دارند. یکی از برنامه ی نولیبرالیسم در منطقه آن است که اسراییل میدان دارو نگهبان اصلی در طرح خاورمیانه ی بزرگ باشد. (مجال از مقاله گرفته می شود اگر به این مسأله مهم بپردازم که جنگ هولناک کنونی میان اسرائیل و حزب الله لبنان برای آن است که در حمله احتمالی امریکا به ایران، جمهوری اسلامی جای نیروی آماده به جنگی چون حزب الله را خالی ببیند!) تا اینجا، به این موضوع پرداخته ام که جمهوری اسلامی در سایه ی دین که برای او امن ترین و برای آزادیخواهان و اندیشمندانِ مترقی نا امن ترین پناهگاه است، به استبداد خود ادامه داده و اکنون به نقطه ای رسیده است که نه تنها از نگاه مردم ایران بلکه همچنین به دیدِ امریکا باید از قدرت کنار برود مگر اینکه معجزه شود که جناح رادیکال اصلاح طلب با بدست گرفتن مواضع کلیدیِ حکومت باعث تغییر واقعیِ اوضاع شود. آنهایی که میهن دوست اند، به یقین خواهان انتقال مسالمت آمیز قدرت هستند و حاضر نیستند از دماغ احدی قطره ای خون بچکد. اما اگر نولیبرالیسم که از به ستوه آمدن مردم ما با خبر است، دست به کار شود، تعارف نخواهد داشت. آنها ترجیح می دهند انتقال قدرت با چنان کشتار و ویرانی بزرگی _ نظیر آنچه که این روزها در جنگ اسرائیل و حزب الله لبنان می بینیم_ همراه باشد، که حکومت بعدی برای حضور مستقیم شان در کشور به دست و پای شان بیفتد چون در آن صورت فقط آنها خواهند توانست با امکانات عظیم شان به جامعه ی بعدی " سر و سامان" دهند. (فکر روزی را بکنیم که امریکا با حمایت متحدانش بر طبق برنامه ی پیش بینی شده ناگهان به چهارصد پایگاه هسته ایِ اصلی و جانبی ایران و نیز پالایشگاه های نفت و گاز ما حمله ی موشکی بکند. در آن صورت، چه چیزی از ایران می ماند، خدا می داند.) سیاست انحرافی غرب یعنی دست گذاشتن روی برنامه ی هسته ای ایران به همین دلیل است. و گرنه آنها خوب می دانند که معضل اصلی ایرانیان نبود دموکراسی در کشور است. مگر نه این است که آنها ایران استبدادی را مستحق داشتن فناوری هسته ای نمی دانند؟ مگر آنها حکومت ایران را آشیانه ی تروریست ها معرفی نکرده اند؟ پس، چرا به جای آن همه جلسات بی ثمردر خصوص برنامه ی هسته ای ایران، یک زبان به سازمان ملل فشار وارد نمی سازند که با نظارت آنان در ایران انتخابات آزاد و دموکراتیک برگزار شود؟ آیا این ساده ترین و کم هزینه ترین راه نیست؟ در آن صورت، آیا روسیه و چین یا کشورهای دیگر همسو با اینها به خود جرأت می دهند با این تصمیم مخالفت کنند؟ باید دُم خروس را قبول کرد یا قسم ابوالفضل را؟ باید خیلی ساده لوح باشیم اگر بپنداریم که سرمایه داری غرب به روزنامه ها و سایت های اینترنیتیِ متعلق به اُپوزیسیون ایرانی دست رسی ندارد تا به خواسته ی واقعی مردم ما که دموکراسی است، پی ببرد. اگر چنین باشد، پس آنها خیلی احمق اند که متأسفانه چنین نیست. یکی از مشکلات مردم ما با غرب این است که به دیدِ آنها اپوزیسیون ایرانی آنهایی اند که فرامین امریکا را بی چون و چرا اجرا می کنند. بدین ترتیب، آشکار است که امریکا در نظر دارد مهره ها و عروسک هایی در ایران بکارد که هر زمان ضرورت دید، آنها را عوض کند. اما در این میان وظیفه ما چیست؟ بدیهی است که وظیفه ی ما مبارزه ی مشترک و یکپارچه است. این اما در صورتی شدنی است که منافع ملی خود را بر منافع فردی یا گروهی ترجیح دهیم و به عبارت دیگر دست از خودخواهی برداریم. در آن صورت، خیلی آسان می توان اختلافات را کنار گذاشت، نقاط مشترک یکدیگر را کشف کرد و با تکیه بر منافع مشترک در یک جبهه ی واحدِ و فراگیر ضد استبدادی یا دموکراسی و یا هر نام دیگر متحد شد، و آنگاه با استمداد از نیروهای مترقی ملی و بین المللی حاکمیت را به برگزاری انتخابات های واقعاً آزاد ناگزیر ساخت. در غیر این صورت، یعنی بدون متمرکز شدن در یک جبهه ی سیاسی آزادی بخش، همچنان مانند سالیان پر رنج گذشته نتیجه ای دستگیرمان نمی شود. همچنان شاهد پایمال شدن خون فرزندان دلاور ایرانی و شاهد فراموش شدن مبارزات فرزندان رشید و انقلابی دیگر همچون شادروان اکبر محمدی خواهیم بود و خواهیم دید که آب از آب تکان نخواهد خورد. 19 مرداد
1385

Comments: Post a Comment



<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?